نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

پشتکار ...

بعضی چيزا فقط تو دنياي بچه ها معني داره؛ يه بار از نه تا پله بالا ميره و خودش سر ميخوره و بار ديگه سر کليدي رو از من ميگيره و دوباره نه تا پله رو بالا ميره و اين بار سرکليدي رو ميذاره بالاي سرسره و هلش ميده پايين، بعد خودش از پله ها بر ميگرده تا سرکليدي رو پايين سرسره برداه و بده به من و حالا باز نوبت خودشه ... به هيچ قيمتي هم حاضر نيست پشت سر این شخصیت محترم (سرکليدي) خودشم سر بخوره و بياد پايين، این کار رو بارها و بارها مثل یک پروژه مهم و با جدیت تمام انجام میده، مات و مبهوت این کارشم و منتظرم ببینم کی خسته میشه ... وقتی دستاشو با مایع میشوره یا موقعی که سر عروسکاشو توی حمام شامپو میزنه و خلاصه هر وقتی که داره کاری رو با جدیت و تمرکز...
29 شهريور 1391

دخترم روزت مبارک

دخترم، نازنینم، بهترینم، روزت مبارک روز تو و همه ی دختران سرزمینم مبارک، انشالله خدا یار و حامی همیشگیتون باشه، انشالله همیشه تنتون سلامت و لبتون خندون باشه ... دختر یعنی طراوت و زندگی، دختر یعنی جلوه ی محبت و هنر الهی، خدای مهربونم دخترم رو فقط به تو می سپارم ... خدای مهربونم به حق این روز عزیز، به حرمت بانویی که امروز تولدشه، معصومه کوچک اهوازی و همه معصومه های معصوم این سرزمین رو شفا بده ...
28 شهريور 1391

نيکا و حلما و باران

روز پنجشنبه نهم شهريور با يک ملاقات دوستانه براي ما تبديل به يک روز و خاطره به ياد ماندني شد، حلماي عزيز و مامان مهربونش رو براي بار دوم و باران ناز و مامان دوست داشتنيش رو براي بار اول ملاقات کرديم و کلي انرزي گرفتيم؛ زياد نتونستم عکس بگيرم و چند تايي هم که گرفتم خوب نشد اما همينام برام با ارزشه و اميدوارم ديدارهاي بعدي بتونم عکساي بهتري بگيرم ... مثل اينکه نيکا بيشتر از دو تا وروجک ديگه به مامانش وابسته ست، باران مهربون و بامزه ست و حلما هم شيطون و نمکين، مثل ديدار قبلي مکان خانه بازي بود و بازم توي راه برگشت نيکا خوابيد و وقتي بيدار شد همش به ياد حلما و باران بود و حتي تلفني براي باران دختر خالش گفت که يه باران ديگه رو ديده،خلاصه که روز خ...
18 شهريور 1391

صدای دلنشین

زنگ میزنم به خونه مامان جون، بوق ... بوق ... بوق ... بعد از چند تا بوق چون گوشی رو کسی بر نمیداره شروع میکنه به اشغال زدن .... باز شماره رو می گیرم، دو تا بوق و بعد یه نفر گوشی رو بر میداره .. الو ... الو .. کسی چیزی نمیگه، فکر می کنم نکنه از نگهبانی گوشی رو اشتباهی برداشتن، باز می گم الو ... یه صدای کوچولوی آروم میگه سلام ... وای فدات بشم من سلام مامانی، خوبی؟ شروع می کنه برام حرف میزنه، میگه "مامان جون داره کاراشو می کنه"، هیچ صدایی هم از اون ور نمیاد، که درخواست گوشی کنه یا از نیکا بخواد در مورد چیز خاصی صحبت کنه کلی با هم حرف میزنیم، شروع میکنه برام شعر خوندن که صدای مامان جون رو می شنوم که ازش میپرسه به کی زنگ زدی؟ نیکا جواب میده "مامان...
16 شهريور 1391

مکالمه تلفنی

سلام مامان، خوبي؟ چيکار مي کني؟ سلام مامان، خوبي؟ چيکار مي کني؟ سلام مامان، خوبي؟ چيکار مي کني؟ سلام مامان، خوبي؟ چيکار مي کني؟ . . . مثل هر روز ساعت 11 زنگ ميزنم تا حالش رو بپرسم، بعد از چند جمله صحبت با مامان جون، گوشي تلفن به نيکاي منتظر داده ميشه، اولين جمله رو خودش ميگه و منتظر مي مونه تا جواب بدم، بلافاصله ميگه :"گوشي گوشي" و گوشي رو ميده به ني ني، دومين جمله با صدايي که مثل سوزن توي گوشم فرو ميره از زبون ني ني گفته ميشه، دوباره با همون صدا "گوشي گوشي" سومين جمله با صداي مثلاً کلفت از زبون پلنگ صورتي ... دوباره "گوشي گوشي"، نوبت سنجاب و هاپو و عروسک و ..... همون جمله و بعد "گوشي گوشي" .... و به صورت چرخشي اين جمله با تن هاي مختلف صدا...
12 شهريور 1391
1